روز سوم موفقیت ۹:۳۰
دیشب که میخواستم بخوابم با خودم فکر میکردم فردا رو زودتر پاشم تا مثل امروز تا شب درسها طول نکشه.ساعتو گذاشتم رو هشت و رفتم تو رختخواب ... همینجور داشتم فکر میکردم که فردا چیکار کنم ، گفتم ساعتو نیم ساعت زودتر بذارم که بازم زودتر تموم بشه ، گذاشتم رو هفت و نیم و خوابیدم.
صبح بیدار شدم دیدم هوا تقریبا روشن شده ، گفتم نکنه مثل دیروز خواب مونده باشم.از کنار میز رختخواب ساعتو برداشتم نگاه کردم دیدم هفته ، خواستم بیدار بشم ولی گفتم نیم ساعت بیشتر بخوابم
تو رختخواب هم همینطور اینطرف و اونطرف شدم تا دیگه داشت خوابم میبرد که ساعت زنگ زد (همون اول پا میشدم خیلی بهتر بود) شروع کردم ۱۵ دقیقه دینی رو خوندم ، دیدم مامان و بابا بیدار شدن.رفتم صبحونه خوردم و اومدم ۳ ساعت زیستمو بخونم ، یکی دو ساعت که خونده بودم یکم دیدم حال ندارم گفتم نیم ساعت بخوابم. ساعت گذاشتم و خوابیدم با صدای ساعت بود که بیدار شدم دیدم نزدیک نیم ساعت فقط ساعت زنگ میزده و من الان بیدار شدم
خلاصه حوصلتونو سر نبرم.اینم بگم امروز عصر با بابا جون رفتیم یه مودم گرفتیمو کلی وقتم رفت و الان هم بدون صفحه کلید دستم داره درد میکنه از بس نوشتم
با اینکه صبح زود پا شدم ولی مغرور شدم و الکی وقت تلف کردمو تا قبل ۱۲ داشتم درس میخوندم
** راستی از فردا بعد از هر پست جدید پست قبلی رمزدار میشه
- ۹۳/۰۷/۱۶