خاطره ی (سروش) عزیز
خدایا کسی رو جز تو سراغ ندارم.
درسته بنده خوبی برات نبودم!اما باز بهت رو اوردم.ازت کمک میخوام.کمکم میکنی ؟
از علاقم -نیتم و همه چیم خبر داری.
خدایا شاد کردن دل پدر مادرمو ازت میخوام فقط!
بزارید این خاطره رو بگم درس عبرت شه برای همه:
وقتی جواب کنکور 92 ساعتای 6 اینا بود که اومد تا چراغو روشن کردم مامانم پشت سرم ظاهر شد.شمارمو که زدم کارناممو دیدم دو دستی زدم تو صورتم!بابامم اومد .گفتن چی شد!گفتم شرمندم همین!
گفتن فدا سرت .مث یه شوک بود هیچ حسی نداشتم.هیچی!!!!!بابام اینا از اتاقم رفتن بیرون!(اتاق من تو بهار خوابه=به اتاق بالای ساختمون)بعد که چراغارو که خاموش کردم کل زحمتامو برباد رفته دیدم!زدم زیر گریه.تا خدا میخواد گریه کردم!یه دفعه خواستم برم پایین لباسامو بپوشم برم بیرون که صدای نفس زدن یکیو شنیدیم!تا رفتم رو پله ها دیدم کسی نیست!منم پشیمون شدم از رفتن به بیرون.باز بعد چند دقیقه گففتم باید برم بیرون .هوا هنوز تاریک بود!این بار اروم رفتم رو راه پله بابامو رو راه پله دیدم دستشو رو سرش گذاشته بود .اروم رفتم پشتش نشستم مث همین الان که دارم اینو مینویسم داشتم گریه میکردم.گفتم بابا شرمندتم که نتونستم جواب زحمتاتونو بدم.هیچی نگفت.فکر کنم داشت گریه میکرد.هوا تاریک بود نمیتونستم صورتشو ببینم.گفتم تورو خدا برو بخواب!رفت تو اتاقش !منم رفتم اتاقم!با گوشیم زدم فیس بوک!یکی از دوستاممم که خیلی هم باهاش رفیق بودم دیدم رتبش عالی شده زده بود اونجا از خجالت اینکه رتبمو نپرسه براش هیچی ننوشتم.هوا روشن بود دیگه و از فردا و پس فردا همه چی به روال عادی برگشت .اما تنها چیزی که واسم موند رتبه ای بود که داشتم و نمیتونستم اون چیزی که میخوام رو قبول شم!
این خاطره رو به خاطر اون سری از دوستا که گفتن از تجربت بگو نوشتم!واقعا دوس داری خودتو و پدر مادرتو ناراحت کنی؟البته بدون پدر مادر به هرچی که خودت دوس داری راضی باشی اونام خوشحالن.اول ببین خواسته خودت چیه؟اگه بدون در حد ارزوت تلاش نمیکنی پس بدون تابستون ممکنه این اتفاقا هم برای شما هم بیافته خدا نکرده.خیلی از ماها تا سرمون به جایی نخوره به خودمون نمیایم.اما امیدوارم این خاطره بد من واسه هیچ کدوم از شماها خواننده وبلاگم اتفاق نیافته و تونسته باشه تلنگری هم به خودم و هم شماها زده باشم.
خواهشا اگه فک کردین خاطره ای هست که میتونه بقیه رو هم به خودش بیاره .بزنید تو وبلاگ هاتون بزنید تا همه بخونن!(به خودمم بگید البته)
اما در رابطه با عنوان وبلاگ باید بگم!از فردا دوران جدیدی از زندگیم شروع میشه!دورانی که با پنهان کردن حقیقت همراه هست.امیدوارم اخرش با لبخند پدر مادرم ختم بشه .خدایا کمک
آزمون امروز
http://www.kanoon.ir/Public/TestKey.aspx?td=13921125&gc=3